مرکّب از: ب + زیر + آمدن، پیاده شدن. فرود آمدن. (یادداشت بخط مؤلف) : پس از منبر بزیر آمد و بخانه اش بردند. (قصص الانبیاء ص 238)، پس از منبر بزیر آمد و اسامه را بخواند و امیر کرد. (قصص الانبیاء ص 233)، داود از کوه بزیر آمد و در میان لشکر خویش و آن مسلمانان وی را دعا گفتند. (قصص الانبیاء ص 148)،
مُرَکَّب اَز: ب + زیر + آمدن، پیاده شدن. فرود آمدن. (یادداشت بخط مؤلف) : پس از منبر بزیر آمد و بخانه اش بردند. (قصص الانبیاء ص 238)، پس از منبر بزیر آمد و اسامه را بخواند و امیر کرد. (قصص الانبیاء ص 233)، داود از کوه بزیر آمد و در میان لشکر خویش و آن مسلمانان وی را دعا گفتند. (قصص الانبیاء ص 148)،
بپا آمدن طفل، پاوا شدن طفل. پا گرفتن طفل. نو به رفتار آمدن طفل. (آنندراج) ، مشاطه. آرایشگر: بجام اندرون گوهر شاهوار بت آرای با افسر و گوشوار. فردوسی. بت آرای چون او (رودابه) نبینی به چین بر او ماه و پروین کنند آفرین. فردوسی. یکی دختری دارد آن نامدار ببالای سرو و به رخ چون بهار بت آرای چون او نبیند به چین میان بتان چون درخشان نگین. فردوسی. بت آرای بیند گر ایشان (دختران) به چین گسسته شود بر بتان آفرین. فردوسی. نگاری بود بنگاریده دادار بت آرایش نگاریده دگربار. (ویس و رامین). دگرباره فرودآمد بت آرای نگار آن سمن بر را سراپای. (ویس و رامین). بت آرای خیلی در آن انجمن که بودند از پیش آن بت شکن. اسدی (گرشاسب نامه). ، به مجاز در این اشعار بت پرست، خصوصاً پادشاهی که منصب روحانی نیز دارد. آرایندۀ بت. مجازاً مروج و پشتیبان و اشاعه دهنده بت پرستی: ببر نامۀ من بر رای هند نگر تا که باشد بت آرای هند. فردوسی. بت آرای فرخنده دستور من همان گنج و پرمایه گنجور من. فردوسی. دو شاه بت آرای و یزدان پرست وفا را بسودند با دست دست. فردوسی
بپا آمدن طفل، پاوا شدن طفل. پا گرفتن طفل. نو به رفتار آمدن طفل. (آنندراج) ، مشاطه. آرایشگر: بجام اندرون گوهر شاهوار بت آرای با افسر و گوشوار. فردوسی. بت آرای چون او (رودابه) نبینی به چین بر او ماه و پروین کنند آفرین. فردوسی. یکی دختری دارد آن نامدار ببالای سرو و به رخ چون بهار بت آرای چون او نبیند به چین میان بتان چون درخشان نگین. فردوسی. بت آرای بیند گر ایشان (دختران) به چین گسسته شود بر بتان آفرین. فردوسی. نگاری بود بنگاریده دادار بت آرایش نگاریده دگربار. (ویس و رامین). دگرباره فرودآمد بت آرای نگار آن سمن بر را سراپای. (ویس و رامین). بت آرای خیلی در آن انجمن که بودند از پیش آن بت شکن. اسدی (گرشاسب نامه). ، به مجاز در این اشعار بت پرست، خصوصاً پادشاهی که منصب روحانی نیز دارد. آرایندۀ بت. مجازاً مروج و پشتیبان و اشاعه دهنده بت پرستی: ببر نامۀ من بر رای هند نگر تا که باشد بت آرای هند. فردوسی. بت آرای فرخنده دستور من همان گنج و پرمایه گنجور من. فردوسی. دو شاه بت آرای و یزدان پرست وفا را بسودند با دست دست. فردوسی
برای کاری آماده شدن، (فغ) =بت = وثن. نام بتی هم هست و عربان بت را صنم خوانند. (برهان). نام بتی است. (رشیدی) (ناظم الاطباء). نام بتی بوده یا هر بت. (فرهنگ نظام). در اوستا بغ بمعنی بهره و نرخ و بخش و بخت آمده. در گاتها بغ بهمین معنی است، دوم بغه در اوستا و بگه در پارسی باستان بمعنی خدا و دادار و آفریدگار است. در اوستا این کلمه چندبار مرادف خدا (اهورمزدا) و گاهی نیز بمعنی ایزد آمده است. بغ به هر دو معنی از یک بنیاد است از مصدر بگ اقوام سکه مانند دیگر قبایل آریایی خدای خود را بگه می نامیدند. نزد همه اقوام آریایی یا اقوام هند و ایرانی پیش از برانگیخته شدن زرتشت، بغ نام مطلق خدا بوده. زرتشت خدای یگانه خود را اهورمزدا خواند، اما واژۀ بغ همچنان بمعنی اصلی خود باقی مانده، در اوستا مفهوم خود را از دست نداده است. در پارسی باستان (کتیبه های هخامنشی) بگه نیز بمعنی بخشیدن (در پهلوی بختن) در سانسکریت بهگه نیز بمعنی بخشیدن است. در زبانهای دیگر هند و اروپایی بغه یا بگه با اندک تغییر لهجه نیز موجود است در سانسکریت بهگه بمعنی خدا و در ودا بسیار آمده است. بهگود گیته بمعنی سرود خداوند، نام بخشی است از نامۀ ودا. در زبانهای اسلاو (مانند روسی کنونی) بوگو بمعنی خداست. این واژه از سکه ها باقوام اسلاو رسیده و بمعنی خدا بکار رفته است. کلمه مزبور در ترکیب بغداد و بغپور و بغستان (بیستون) آمده و مبدل و معرب آن فغ است. رجوع به ’بغ’ در یادنامۀ دینشاه ایران پورداود ص 213 ببعد شود. در پهلوی بغ، بگ (خدا، الوهیت، سلطان) ’مناس. ’ (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام بتی نیز بوده و گویند شهر بغداد که در اول دیهی بوده بنام آن بت بنیاد نهادند. (انجمن آرا). نخستین بار با ’دات’ بشکل ’بغ داتی’ در کتیبۀ ’سارگون’ پادشاه آتور که از سال 721 تا 705 قبل از میلاد پادشاهی کرد بنام یک نفر ایرانی دیده میشود سپس واژۀ بغبدیش نام یکی از ماههای مذکور در کتیبۀ داریوش است بمعنی ’ماه ستایش خدای’ و در اوستا و کتیبه ها هم بغبمعنی ’خدای عالم’ آمده و دو تن از امرای فارس ’بغکرت’ و ’بغداد’ پسرش که هر دو سکه زده اند دارای نامی می باشند که با این کلمه ترکیب شده است. ’بغکرت’ یعنی خدای کرد مانند یزد کرد و ’بغدات’ یعنی خدا داد مانند ’سپند دات’ و ’میثردات’ و نام شهر بغداد از این جمله است، این واژه در نام آتشکدۀ معروف ’اتورخور نه بغ’ که یکی از سه آتشکدۀ بزرگ ایران بشمار میرفته و در کاریان پارس بوده است یعنی آتش جلالت و فر یزدانی و نیز نام موبدی همزمان هارون عباسی ’آذر فرن بغ’ بصورت ترکیب دیده می شود. و بغ در سکۀ شاهنشاهان ساسانی نیز بهمین معنی آمده است ولی قدری فرودتر بمعنی خدایان دون اهورمزد آمده و در اواخر ساسانیان بغ تطور یافت و بمعنی مطلق بزرگ استعمال شد و حتی در ’یادگار زریران’ یکبار بمعنی ’سر’ استعمال شده آنجا که گوید: ’مرویژنشیم نی یابد جز که بر اسپان و بغان نیژکان’ یعنی مرغ نیز جای نشستن نیابد جز بر اسپان و سرهای نیزۀ سواران. و در زبان سغدی ’فغ’ می گفتند و فغپور لقب پادشاه چین، کلمه سغدی است یعنی پسر خدا و به روسی هم ’بغ’ بمعنی خدا بود. (از حاشیۀ سبک شناسی بهار ج 1 ص 31، 32). خدا. (ناظم الاطباء). رجوع به یسنا صص 33، 103، 172 و فرهنگ ایران باستان ص 87 و یشتها ج 1 و 2 و تأثیر مزدیسنا در ادبیات فارسی و فغ شود
برای کاری آماده شدن، (فَغْ) =بُت = وَثَن. نام بتی هم هست و عربان بت را صنم خوانند. (برهان). نام بتی است. (رشیدی) (ناظم الاطباء). نام بتی بوده یا هر بت. (فرهنگ نظام). در اوستا بغ بمعنی بهره و نرخ و بخش و بخت آمده. در گاتها بغ بهمین معنی است، دوم بغه در اوستا و بگه در پارسی باستان بمعنی خدا و دادار و آفریدگار است. در اوستا این کلمه چندبار مرادف خدا (اهورمزدا) و گاهی نیز بمعنی ایزد آمده است. بغ به هر دو معنی از یک بنیاد است از مصدر بگ اقوام سکه مانند دیگر قبایل آریایی خدای خود را بگه می نامیدند. نزد همه اقوام آریایی یا اقوام هند و ایرانی پیش از برانگیخته شدن زرتشت، بغ نام مطلق خدا بوده. زرتشت خدای یگانه خود را اهورمزدا خواند، اما واژۀ بغ همچنان بمعنی اصلی خود باقی مانده، در اوستا مفهوم خود را از دست نداده است. در پارسی باستان (کتیبه های هخامنشی) بگه نیز بمعنی بخشیدن (در پهلوی بختن) در سانسکریت بهگه نیز بمعنی بخشیدن است. در زبانهای دیگر هند و اروپایی بغه یا بگه با اندک تغییر لهجه نیز موجود است در سانسکریت بهگه بمعنی خدا و در ودا بسیار آمده است. بهگود گیته بمعنی سرود خداوند، نام بخشی است از نامۀ ودا. در زبانهای اسلاو (مانند روسی کنونی) بوگو بمعنی خداست. این واژه از سکه ها باقوام اسلاو رسیده و بمعنی خدا بکار رفته است. کلمه مزبور در ترکیب بغداد و بغپور و بغستان (بیستون) آمده و مبدل و معرب آن فغ است. رجوع به ’بغ’ در یادنامۀ دینشاه ایران پورداود ص 213 ببعد شود. در پهلوی بغ، بگ (خدا، الوهیت، سلطان) ’مناس. ’ (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام بتی نیز بوده و گویند شهر بغداد که در اول دیهی بوده بنام آن بت بنیاد نهادند. (انجمن آرا). نخستین بار با ’دات’ بشکل ’بغ داتی’ در کتیبۀ ’سارگون’ پادشاه آتور که از سال 721 تا 705 قبل از میلاد پادشاهی کرد بنام یک نفر ایرانی دیده میشود سپس واژۀ بَغبَدِیْش َ نام یکی از ماههای مذکور در کتیبۀ داریوش است بمعنی ’ماه ستایش خدای’ و در اوستا و کتیبه ها هم بغبمعنی ’خدای عالم’ آمده و دو تن از امرای فارس ’بغکرت’ و ’بغداد’ پسرش که هر دو سکه زده اند دارای نامی می باشند که با این کلمه ترکیب شده است. ’بغکرت’ یعنی خدای کرد مانند یزد کرد و ’بغدات’ یعنی خدا داد مانند ’سپند دات’ و ’میثردات’ و نام شهر بغداد از این جمله است، این واژه در نام آتشکدۀ معروف ’اتورخور نه بغ’ که یکی از سه آتشکدۀ بزرگ ایران بشمار میرفته و در کاریان پارس بوده است یعنی آتش جلالت و فر یزدانی و نیز نام موبدی همزمان هارون عباسی ’آذر فرن بغ’ بصورت ترکیب دیده می شود. و بغ در سکۀ شاهنشاهان ساسانی نیز بهمین معنی آمده است ولی قدری فرودتر بمعنی خدایان دون اهورمزد آمده و در اواخر ساسانیان بغ تطور یافت و بمعنی مطلق بزرگ استعمال شد و حتی در ’یادگار زریران’ یکبار بمعنی ’سر’ استعمال شده آنجا که گوید: ’مرویژنشیم نی یابد جز که بر اسپان و بغان نیژکان’ یعنی مرغ نیز جای نشستن نیابد جز بر اسپان و سرهای نیزۀ سواران. و در زبان سغدی ’فغ’ می گفتند و فغپور لقب پادشاه چین، کلمه سغدی است یعنی پسر خدا و به روسی هم ’بُغ’ بمعنی خدا بود. (از حاشیۀ سبک شناسی بهار ج 1 ص 31، 32). خدا. (ناظم الاطباء). رجوع به یسنا صص 33، 103، 172 و فرهنگ ایران باستان ص 87 و یشتها ج 1 و 2 و تأثیر مزدیسنا در ادبیات فارسی و فغ شود
جمع شدن. گرد شدن. یکی شدن. بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن. (فرهنگ فارسی معین). جمع شدن و بسته شدن. (ناظم الاطباء) : و ایشان بهم آمدند چون کوه برداشته نعره ها بانبوه. نظامی. رفت بسی دعوی از این پیشتر تا دو سه همت بهم آید مگر. نظامی. ، که دخل و تصرفی در امری ندارد. غیردخیل در کارها. رجوع به دخل شود
جمع شدن. گرد شدن. یکی شدن. بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن. (فرهنگ فارسی معین). جمع شدن و بسته شدن. (ناظم الاطباء) : و ایشان بهم آمدند چون کوه برداشته نعره ها بانبوه. نظامی. رفت بسی دعوی از این پیشتر تا دو سه همت بهم آید مگر. نظامی. ، که دخل و تصرفی در امری ندارد. غیردخیل در کارها. رجوع به دخل شود